پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

محمد پارسا دنیای تازه من و بابا

مشهدی پارسا

عزیز دلم مشتی مامان ١٤ خرداد برای اولین بار شما پا به حرم امام رضا گذاشتی قربون دل کوچولوت برم امیدوارم همیشه قبل اینکه دل تنگ امام رضا شی بطلبت و منم باهات باشم حتما حتما! راستی مامانی ممنونم که موقع نماز صبوری میکردی تا من نمازمو بخونم و اصلا گریه نمیکردی گلم. مسافرت شیرینی بود اگرچه دردسرای خودشو داشت و من نتونستم چندان زیارت برم اما با وجود پارسا همه چی انگار یه جور دیگه بود و یه صفای دیگه داشت. پارسا تو سفر بدخواب شده بود و هوا هم به شدت گرم بود مجبور میشدیم آب یخ حوضو به صورت و دست پارسا بزنیم. اولش گریه میکرد  اما بعد دید انگار خیلی خوبه برای رهایی از این گرما دیگه گریه نمیکرد. قربونش برم خودم بردمش داخل و چشمشو به حرم آقا ن...
27 خرداد 1392

سفر به ييلاق

پارساجونم پنجشنبه براي اولين بار قدم به سرزمين اجدادت گذاشتي سنگده. نميدونم سنگده رو دوست خواهي داشت يا مثل ماماني... عزيز دلم ترسم از اين بود اونجا سرما بخوري ولي چون خوب پوشوندمت الحمدالله سرما نخوري البته هوا هم چندان سرد نبود بخاري كه روشن بود اتاق گرم گرم بود. جمعه با هم رفتيم يه چرخي زديم تا تپه پياده روي كرديم. تو كوچولويي اما حتما بزرگتر كه شدي دوست خواهي داشت كه بري بگردي كنار چشمه و تو جنگل و ... ماماني هم از ديدن ذوق تو ذوق ميكنه. قربونت برم بالاخره پاگشا شد و شما هم سنگده رو ملاقات كردي. وقتي نشسته بوديم روي تپه و داشتيم تخمه و پفك ميخوريم يه دفعه ديديم پشت سرمون صدا مياد ناگهان متوجه شديم كه بله آقا گاوه هوس پفك كرده!!...
12 خرداد 1392

چهار ماهه

قربون قد و بالات چهار ماه شده كه نور چشمام شدي و دنيارو برام قشنگ كردي. الهي هميشه باشي. كارهايي كه پارسا بلده:گفتن كلماتي مثل ب ابو بوووو و ...، خودش با جغجغه ها بازي ميكني سرگرم ميشه يه طرف ميشه و تا بيدار ميشه گردنشو بلند ميكنه ميخواد از جاش بلند شه. ...
12 خرداد 1392

كادوي امام رضا(السلام عليك يا علي ابن موسي الرضا)

وقتي تو توي دل ماماني بودي امام رضا ما رو دعوت كرد.با اين كه شرايط طوري بود كه ممكن بود رفتنمون منتفي بشه ولي برعكس طوري شد كه 10 روز تموم اونجا بوديم.هيچوقت اين همه مهمون امام رضا نبودم.پارسا جونم وقتي داخل حرم بودم هميشه بوي غذاي مهمانخانه حضرت ميومد دلم ميخواست تبرك بردارم اما اونجا چون فيش نداشتيم راهمون نميدادن اما يه خانمي به خاطر وجود تو توي دلم و گفتم ميخوام تبرك بخورم رفت و برام يه كمي از غذا آوورد و من و شما خورديم .تازه فرداشم دايي جون يه غذا داشت و دوباره كمي از غذا به صورت تبرك خورديم واي اين ده روز خيلي زيبا و رويايي بود اگرچه چون شما تو دل من بودي نميتونستم خوب زيارت كنم اما همين حضور لذت بخش بود.بعد يه ماه كه اومديم بهم زنگ ...
2 خرداد 1392

بابايي روزت مبارك

پارساجونم اين روزها انگار بيش از پيش پدرتو ميشناسي چون همش باهاش ميخندي به هر بهونه اي تو رو كه تو دستش ميگيره تو ريسه ميري و اونوقت دل بابايي هم براي تو غش ميره چقدر خوشحال ميشم وقتي تو و بابايي رو در حال بازي با هم ميبينم انگار حس يه خانواده بودن بهم دست ميده حس مهم بودن بزرگ شدن. پارسا جون بدان تو تموم زندگي بابايي هستي و بابايي روزي هزار بار خداروشكر ميكنه. تازه هر روز و شب به من ميگه ميبيني اين پسر منه(ببين پسر منو).خدايا شكرت كه منو لايق اين دونستي كه خانواده داشته باشم. همسر عزيزم  از زحماتت قدرداني ميكنم. روزت مبارك.اميدوارم هميشه شمع وجودت محفل خانواده مارو گرم كنه. پدر مهربونم به جرئت ميتونم بگم تو بهترين و مهربون ترين پدر...
2 خرداد 1392
1